تو نبودي و نديدي كه چه شبهارا، همه در حسرت يك آغوشت، چه غريبانه كه تاصبح بغل كردم من، بالشِ خيسِ اتاق خوابم، كه پر از بُهتِ سكوت و غم بود...
ودرآغوشم مُرد همه احساس غريبانه ي مغمومم كه، تو به آن خورده گرفتي وبه اصرار، ناپاك خطايش كردي!!
وچنين ميگذرد، همه شبهاي خزان ديده ي سربر كفِ اندوه و ندامت كشِ باراني من...
ودرآن دم كه سكوتي كوتاه، سقفِ تاريك دلم را گيرد ومرا خواب برد، اندکی بیش درآن خانه ی آسایش، قصد اقامت نکنم...
وچینین میگذرد همه شبهای خزان دیده ی من...
چه بسا میگذرد شبهایی، که قلم بر سرکاغذ سر تسلیم فرو برده که عفوم کن از این رنج و ملالی که دراین صومعه از بهر وفا مینگرم...
و چه شبها که چنین میگذرد...